شوق اگر شهپر شود پروا نمی دارد کسی
همچو موج اندیشه از دریا نمی دارد کسی
مریم خاموش عیسی را به گفتار آورد
با لب گویا دل گویا نمی دارد کسی
ما و صحرای جنون، کز خاک اگر جای گیاه
سرزند تیغ زبان پروا نمی دارد کسی
نیست ممکن چون صدف گنجینه گوهر شود
تا نظر بر عالم بالا نمی دارد کسی
مستی دیوانگان از خود بود چون چشم یار
چشم بر کیفیت صهبا نمی دارد کسی
لطف حق ما را زدنیای دنی دارد دریغ
ورنه دنیا را دریغ از ما نمی دارد کسی
جز خط تسلیم کآنجا سیر گردد منتهی
ساحل دیگر درین دریا نمی دارد کسی
تن به پیچ و تاب ده صائب که چون موج سراب
اختیار خود درین صحرا نمی دارد کسی